طرحی برای زندگی
چندسال پیش ،عصریک روزپاییزی ازدانشگاه به خانه برمیگشتم که سوار یک اتوبوس پراز مسافرشدم.هوای داخل اتوبوس به طرز عجیبی گرم بود.عجیب تراینکه مسافرین اعتراضی به گرمای هوا نداشتند. تردیدداشتم که ازراننده درخواست کنم تابخاری راخاموش کند،چون ممکن بودعده ای ازمسافرین به من اعتراض کنند…
هرچه میگذشت گرمای هوا بیشترو آزاردهنده تر میشد…
بالاخره دل رابه دریا زدم واز راننده خواستم بخاری را خاموش کند.
بعدازخاموش شدن بخاری،یکی از پنجره ها راکمی باز کردم تاهوای تازه وارد اتوبوس شود.
یکی ازمسافرین نفس عمیقی کشید وگفت:
((آخیش چه هوایی!))مسافری ازانتهای اتوبوس گفت:((خداپدرت رابیامرزد داشتیم بخارپزمی شدیم.)) چندنفرهم بالبخند حرف هایش راتاییدکردند…
بعضی ازمسافرین،جرات یاحوصله ی اعتراض رانداشتندوباوضع موجودکنارآمده بودند.بعضی هم به هوای گرم ونامطبوع آن عادت کرده بودند.مثل خیلی ازماکه درمسیرزندگی تدریجا به معایب واشکالات محیط وخودمان عادت کرده ایم وبیماری روزمرگی علاوه براتلاف عمرما ، لذت زندگی شادتر ومفیدترراازیادمان برده است:شب میخوابیم که صبح فردا به محل کاریاتحصیل برویم.درآنجاهم منتظریم که زودتروقت بگذردوبه خانه برگردیم.بعدازرسیدن به خانه،تاچشم به هم میزنیم،شب شده وباید بخوابیم چون صبح فرداباید به محل کاریاتحصیل برویم .اما بازهم درآنجامنتظریم که زودتروقت بگذرد وبه خانه برگردیم…
گاهی ماه ها وسالها میگذرددرحالیکه کارعمده ی ما رساندن روز به شب وشب به روز است.پس ماکی میخواهیم ارزش ساعات محدود عمرمان رابدانیم وارآن لذت وبهره ببریم؟! << علیرضا لطفی>>
<< ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...